همه چیز از هر کجا

همه چیز از هر کجا

مطالب خواندنی و ورزشی
همه چیز از هر کجا

همه چیز از هر کجا

مطالب خواندنی و ورزشی

101 کلمه ی قدرتمند

کلمات در درست کردن ، یا خراب کردن قدرت زیادی دارند. زمانی که ما از کلمات استفاده می کنیم،‌به سادگی می توانیم به وسیله ی انتخاب کلمات حساسات را تغییر دهیم. در زندگی ارتباط با دیگران یکی از هدف ها و خواسته های بزرگ ما است. به وسیله ی کلمات مثبت و قدرتمند می توانید در ارتباط با یگران مفید واقع شوید.


من تکنیک هایی را در این جا توضیح می دهم که در آن با استفاده از کلمات قدرتمند و خنده دار تاثیر ارتباط خود را با دیگران افزایش دهید.

چند بار در روز از شما سؤال " آن چگونه پیشرفت؟" پرسیده می شود، و در پاسخ چند بار می گویید "خوب". یک راه آسان در این تبادل نظرات، استفاده از کلمات ساده است. استفاده از کلمات ساده در این وضعیت به تجربه نیاز دارد.


بنابراین زمانی که یک شخص از شما می پرسید " آن چگونه پیشرفت؟ " شما باید به او چه بگویید؟ شما می خواهید که از پیش یک فکری برای آن آماده کنید تا در برخورد با آن نمایش خوبی داشته باشید. اگر جوابتان قوی باشد احساس عجیبی به شما می دهد. شما واقعا می خواهید جوابتان شبیه یک چیستان باشد، چون آن ها هرگز این نوع جواب را نشنیده اند، این اتفاق بسیار جالب است.


برای مثال من یک لیست از 101 کلمه قدرتمند درست کرده ام که در پاسخ سؤال " چه کار می کنید؟ " به کار می رود. این لیست یک لیست کامل که شامل تمام جزئیات باشد نیست اما برای شروع خوب است. کلمات را قبل از گفتن از این لیست انتخاب کنید. من احساس خود را بیان می کنم (یا انجام می دهم ) ... ( و یک کلمه از آن لیست انتخاب می کنم). شما زمانی که مطمئن هستید با شور و ذوق صحبت می کنید. برای مثال زمانی که شما بیان می کنید احساس عجیبی دارید. این عبارت را با صدای بلند بیان کنید و تاثیر آن را بر احساسات خود ببینید.


شما در پاسخ هایتان می توانید از کلمات یا ترکیبی از کلمات استفاده کنید. برای مثال کلمه ی "مخصوص" را بیشتر مردم ( وخودتان) در پاسخ ها ممکن است مفهوم آن را به اشتباه برداشت کنید. با این حال اگر شما از ترکیبی از این کلمات قدرتمندانه استفاده می کنید باید از انواع ساده ی آن استفاده کید تا منظورتان را به خوبی به طرف مقابل برسانید. برای مثال کلمه ی "خارق العاده " درپاسخ کلمه ای واضح است. اگر شما می گویید " من احساس خارق العاده ای دارم " منظورتان کاملا واضح است.

در بین کلمات زیر جستجو کنید و آن ها را برای هر موقعیت بسنجید.



101 کلمه ی قدرتمند

1- خارق العاده

2- شگفت انگیز

3- افسانه ای

4- با شکوه

5- خوب

6- بزرگ

7- بهترین

8- بهتر نسبت به همیشه

9- باور نکردنی

10- غیر قابل قبول

11- ترسناک

12- جالب

13- شگفت آور

14- حیرت آور

15- درخشان

16- عالی

17- هول ناک

18- ممتاز

19- قابل توجه

20- استثنایی

21- محسوس

22- غیر عادی

23- متحیر کننده

24- ترس آور

25- بسیار بزرگ

26- تابان

27- گیج کننده

28- بیرون از این دنیا

29- هنگفت

30- با جلال

31- مجلل

32- درجه عالی

33- جدی

34- بی همتا

35- غیر قابل لمس

36- شکست ناپذیر

37- بهترین نسبت به همیشه

38- عقب افتاده

39- بزرگ ترین

40- درجه یک

41- نخستین درجه

42- شاد

43- لذت بخش

44- سر سپرده

45- گیرا

46- بی کران

47- نا مشخص

48- بسیار

49- رو بالا ترین نقطه ی جهان

50- حیرت انگیز

51- با فکر پوف کرده

52- با فکر وحشت زده

53- مهیج

54- ترس امید بخش

55- تماشایی

56- درخشنده

57- بی نهایت

58- مخصوصا

59- خاص

60- متناوب

61- با وقار

62- بی مانند

63- بی نظیر

64- اعلی

65- بی شکست

66- تسلط نا پذیر

67- مستبدانه

68- سعادتمند

69- سربلند

70- جذبه ای

71- فرخنده

72- خوشحال

73- سیر در عرش

74- محفوظ

75- الهام شده

76- گرانبها

77- آن طرف ایمان

78- غیر قابل ادراک

79- بهت زده

80- غیر قابل تعمق

81- سر در گم

82- افروزنده

83- متحیر

84- طاقت فرسا

85- ولخرج

86- بشاش

87- پر تلالو

88- مشتاقانه

89- بنیانی

90- سخت باور کردنی

91- آن طرف برابر کردن

92- بی مانند

93- تمام و کمال

94- تکمیل

95- ایده آل

96- بی عیب

97- کامل

98- نهایی

99- فنا پذیر

100- مصمم

101- علاقه مند


در حالی که در جستجو بین این 101 کلمه هستید بعضی از آن ها عجیب به نظر می رسند ؛ شاید این کلمات به تنهایی قدرتمند نباشند. اما ترکیب آن ها با کلمات دیگر بسیار جالب می شود و در آن خلاقیت به کار رفته است. هر روزی را که شروع می کنید به وسیله ی آن ها دیگران را از چگونگی وضع خود آگاه کنید. اگر شما بتوانید لبخند بزنید و آن ها را بروز دهید مسیر درست را رفته اید. به زودی شما احساس خواهید کرد خیلی ساده و قدرتمند به راه خود ادامه می دهید.

به یاد داشته باشید که کلمات قدرتمند تر از آن اند که مردم فکر می کنند. استفاده از کلمات قدرتمند شما را نسبت به دیگران برتر می کند چون بیشتر مردم خود را به تعداد کمی از واژگان محدود می کنند. اگر برای این تکنیک تلاش کنید برای شما فضای جدیدی در زندگی ایجاد می شود.

از حالا استفاده از کلمات قدرتمندانه را شروع کنید







داستان زیبای "شکلات تلخ"

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس ، لبانش می لرزید ، گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو ... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم، بغضش ترکید. قطره های درشت اشکش ، زلال و و بی پروا چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ...
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم ، گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید ، هق هق ، گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم، آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود، با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد، در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
- ببین ، ببین منم مامانمو گم کردم ، ولی گریه نمی کنم که ، الان با هم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم ، خب ؟
این را که گفتم ، دلم گرفت ، دلم عجیب گرفت. آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد ، عجیب دلش می گیرد. یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم. پدر بزرگ ، مادربزرگ، پدر ، مادر ، برادر ، خواهر ، عمو ، کودکی هایم ، همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم ، غرورم ، امیدم ، عشقم ، زندگی ام
- من اونقدر گم کرده داااارم ، اونقدر زیاااد ، ولی گریه نمی کنم که ، ببین چشمامو ...
دروغ می گفتم ، دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم ، گریه می خواست. حسودی می کردم به دخترک
- تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
آرام تر شد. قطره های اشکش کوچکتر شد. احساس مشترک ، نزدیک ترمان کرد. دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم. گرمای دستش ، سردی دستانم را نوازش کرد. احساس مشترک ، یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود ، تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود
- آره گلم ، آره قشنگم ، منم هم مامانمو ، هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم ، ولی گریه نمی کنم که ...
هق هق اش ایستاد ، سرش را تکان داد ، با دستم ، اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم
پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد ، دستم را کشیدم کنار ...
- گریه نکن دیگه ، خب ؟
- خب ...
زیبا بود ، چشمانش درشت و سیاه با لبانی عنابی و قلوه ای. لطیف بود ، لطیف و نو ، مثل تولد ، مثل گلبرگ های گل ارکیده. گیسوان آشفته و مشکی اش ، بلند و مجعد ...
- اسمت چیه دخترکم ؟
- سارا
- به به ، چه اسم قشنگی ، چه دختر نازی
او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود. او، دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش ، و پناهی را جسته بود برای آسودنش. امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ، و من ، نه بغضم را شکسته بودم ، که اگر می شکستم ، کار هردو تامان خراب میشد و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
باید تحمل می کردم ، حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود ، می فرستادم به آسمان ! باید صبر می کردم
- خب ، کجا مامانتو گم کردی ؟
با ته مانده های هق هقش گفت :
- هم .. هم .. همینجا ..
نگاه کردم به دور و بر ، به آدم ها ، به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت ، همه چیز ترسناک بود از این پایین آدم ها ، انگار نه انگار ، می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند. بلند شدم و ایستادم. حالا ، خودم هم شده بودم درست ، عین آدم ها ...
دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من ، محکم تر از او ، دست او را
- نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟
دوباره بغض گرفتش انگار ، سرش را تکان داد که : نه
منهم نمی دانستم حالا همه چیزمان عین هم شده بود. نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سارا. هر دو مان انگار ، همین الان ، از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
- ببین سارا ، ما هردوتامون فرشته ایم ، من فرشته گنده سبیلو ، توهم فرشته کوچولوی خوشگل. برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان ، لبخند زد. یک لبخند کوچک و زیر پوستی ، و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده.
قدم زدیم باهم ، قدم زدن مشترک ، همیشه برایم دوست داشتنیست ، آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او ، که دیگر محشر است ، حتی اگر حس مشترک ، گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ،
هدفمان یکی بود ، من ، پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش ...
- آدرس خونه تونو نداری ؟
لبش را ورچید ، ابروهایش را بالا انداخت
- یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی یادت نیست ؟
- چرا ، جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم ، با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشه
خنده ام گرفت ، بلند خندیدم ، و بعد خنده ام را کش دادم. آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد ، باید هی کشش بدهد ، هی عمیقش کند
سارا با تعجب نگاهم می کرد
- بلدی خونه مونو ؟
دستی کشیدم به سرش
- راستش نه ، ولی خونه ما هم همین چیزا رو داره ... هم گربه سیاه ، هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش ...
لبخند زد
بیشتر خودش را بمن چسبانید ، یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت
کاش این دخترک ، سارا ، دختر من بود ...
کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر ، فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها ، همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم
کاش میشد من و ..
دستم را کشید
- جونم ؟
نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
- ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم
خندیدم
- ای شیطون ، ... ازینا ؟
- اوهوم ...
- منم از اینا دوست دارم ، الان واسه هردومون می خرم ، خب ؟
خندید
- خب ، ازون قرمزاشا ...
- چشم
...
هردو ، فارغ از حس مشترک تلخمان ، شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم. سارا شیرین زبانی می کرد ، انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات ، آب کرده بود
- تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره ، همش مارو میبره شمال ، دریا ، بازی می کنیم ...
گوش می دادم به صدایش ، و لذتی که می چشیدم ، وصف ناشدنی بود. سارا هم مثل یک شوکولات شیرین ، روحم را تازه کرده بود. ساده ، صادق ، پر از شادی و شور و هیجان ، تازه ، شیرین و دوست داشتنی
- خب .. خب ... که اینطور ، پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟
- آآآآآره تازشم ، عروسک بازی ، قایم موشک ، بعدشم امم گرگم به هوا ..
ما دوست شده بودیم. به همین سادگی. سارا یادش رفته بود ، گم کرده ای دارد ، و من هم یادم رفته بود ، گم کرده هایم. چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او ، دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش. نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم ، بلند ، و مثل من بی دلیل ، می خندید. خوش بودیم با هم ، قد هردومان انگار یکی شده بود ، او کمی بلند تر ، و من کمی کوتاهتر و سایه هامان هم ، همقد هم ، پشت سرمان ، قدم میزدند و می خندیدند
- ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون
دستم را رها کرد ، مثل نسیم ، مثل باد
دوید
تا آمدم بفهمم چی شد ، سارا را دیدم در آغوش مادرش !
سفت در آغوش هم ، هر دو گریان و شاد ، هر دو انگار همه دنیا در آغوششان است. مادر ، صورتش سرخ و خیس ، و سارا ، اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من. قدرت تکان خوردن نداشتم انگار
حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود. او گم کرده اش را یافته بود و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ ، گرفته بود ...
نمی دانم چرا ، ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم
- ایناهاش ، این آقاهه منو پیدا کرد ، تازه برام شکولات و آدامس خرید ، اینم مامانشو گم کرده ها ... مگه نه ؟
صورت مادر سارا ، روبروی من بود. خیس از اشک و نگرانی ،
- آقا یک دنیا ممنونم ازتون ، به خدا داشتم دیونه میشدم ، فقط یه لحظه دستمو ول کرد ، همش تقصیر خودمه ، آقا من مدیون شمام
- خانوم این چه حرفیه ، سارا خیلی باهوشه ، خودش به این طرف اومد ، قدر دخترتونو بدونین ، یه فرشته اس
سارا خندید
- تو هم فرشته ای ، یه فرشته سبیلو ، خودت گفتی ...
هر سه خندیدیم
خنده من تلخ
خنده سارا شیرین
- به هر حال ممنونم ازتون آقا ، محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم ، سارا ، تشکر کردی از عمو ؟
سارا آمد جلو
- می خوام بوست کنم
خم شدم
لبان عنابی غنچه اش ، آرام نشست روی گونه زبرم
دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود
سرم همینطور خم بود که صدایش آمد
- تموم شد دیگه
و باز هر دو خندیدیم
نگاهش کردم ، توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
- نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟
لبخند زدم
- نه عزیزم ، خودم تنهایی پیداش می کنم ، همین دور وبراست
- پیداش کنیا
- خب
....
سارا دست مادرش را گرفت
- خدافظ
- آقا بازم ممنونم ازتون ، خدانگهدار
- خواهش می کنم ، خیلی مواظب سارا باشید
- چشم
همینطور قدم به قدم دور شدند ، سارا برایم دست تکان داد ، سرش را برگردانده بود و لبخند می زد
داد زد
- خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل
انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که ...
خندیدم
.....
پیچیدم توی کوچه. کوچه ای که بعدش پسکوچه بود. یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد ، آدرسشو نگرفتم که. هراسان دویدم
- سارا .. سار ... ا
کسی نبود ، دویدم. تا انتهای جایی که دیده بودمش
- سارااااااااا
نبود ، نه او ، نه مادرش ، نه سایه شان
....
رسیدم به پسکوچه. بغضم آرام و ساکت شکست. حلقه های دود سیگار ، اشک هایم را می برد به آسمان. سارا مادرش را پیدا کرده بود. و من ، گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم. گم کرده ای که برایم ، عزیزتر شده بود از تمامی شان
....
پس کوچه های بی خوابی من ، انتهایی ندارد. باید همینطور قدم بزنم در تمامیشان. خو گرفته ام به ، با خاطرات خوش بودن. گم کرده های من ، هیچ نشانه ای ندارند. حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم ، نزدیکشان نیست. من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام. کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و ، هیچوقت ، تمام نمی شوند. کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ، خودت هم می شوی ، جزو گم شده ها ...